کریم خان زند هر روز برای دادخواهی ستمدیدگان و احقاق حقوق مردم در ارگ شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی میکرد.
یک روز مردک حقه بازی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرد.
کریم خان ابتدا دلجویی از وی به عمل آورد و آنگاه خواسته اش را جویا شد. آن مرد گفت:
من نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کردم تا اینکه روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و برای شفای خود، متوسل ابوی مرحوم شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که به خواب رفتم! در عالم خواب مردی نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت:
من ابوالوکیل پدر کریم خان هستم
کریم خان زند هر روز برای دادخواهی ستمدیدگان و احقاق حقوق مردم در ارگ شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی میکرد.
یک روز مردک حقه بازی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرد.
کریم خان ابتدا دلجویی از وی به عمل آورد و آنگاه خواسته اش را جویا شد. آن مرد گفت:
من نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کردم تا اینکه روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و برای شفای خود، متوسل ابوی مرحوم شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که به خواب رفتم! در عالم خواب مردی نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت:
من ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که بینا شدی. از خواب که برخواستم خود را بینا دیدم و این همه گریه من از باب تشکر و قدر دانی از مرحوم ابوی شما بود.
مردک منتظر دریافت صله و مرحمتی بود که دید کریم خان برافروخته شده و دنبال جلاد فرستاد و دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد. درباریان به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق را کرده و خواستند از گناه او در گذرد.
کریم خان خواهش درباریان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند.
هنگامی که نوکران شاه مشغول ت کردن مرد حقه باز بودند کریم خان به او گفت: پدر سوخته، پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر ی میکرد، من که به مقام شاهی رسیدم عده ای برای خوشایند من برایش مقبره ای برپا کردند و اکنون تو چاپلوس آمده ای و پدر خر مرا صاحب کرامت معرفی میکنی؟ اگر شفاعت دیگران نبود چشمانت را در می آوردم تا برگردی و دوباره از او شفا بخواهی.
مردک سرافکنده افتان و خیزان از ارگ بیرون رفت و ناپدید شد.
درباره این سایت